شرق نگار– از آخرین باری که به دیدنش آمدم یک سالی می گذرد. آن موقع هنوز برای راه رفتنش نیاز به ویلچر نداشت. به قول خودش حاج آقا که رفت قدرت پاهای من را هم با خودش برد، زانوانم سست شد، تکیه به نفس های او حتی در تمام لحظاتی که بی حرکت روی تخت دراز کشیده بود من را از زمین و زمان بی نیاز کرده بود. حاج آقا که رفت پشتم خم شد.
همه ی این درد و دل ها مربوط به اولین لحظات حضور من در آنجاست. قبل اینکه تعارف کند بنشینم بی تعارف می گوید شما که غریبه نیستی، چای دم کردم از اینجا به بعد از خودت پذیرایی کن. در فنجان های آماده ی درون سینی برای خودمان چای می ریزم و می نشینم. می گویم حاج خانم امروز فقط برای دیدن شما به اینجا آمدم که راز اینهمه عشق و وفادارییه بی مثالی که بین شما و همسرتان وجود داشت را برایم بگویید. در تمام این سالها که به منزل شما می آمدم تنها برای رفتن به حرم امام رضا، حاج اقا را ترک می کردید و با پرستار تنها می گذاشتید. چه رازی برای اینهمه عشق و فداکاری وجود دارد.
حاج خانم چشمکی می زند و با لهجه ی شیرین مشهدی می گوید: توی این دوره زمونه نباید شوهرت رو تنها بزاری دخترم. و خیلی زود غم جای لبخند روی صورتش را می گیرد. می گوید یادم می آید روزی یکی از بستگان ما که با پای شکسته در بستر بیماری افتاده بود با خوشحالی به همسرم گفت در تمام مدتی که من نمی توانستم از جایم تکان بخورم همسرم مثل پروانه دورم می چرخید و حتی برای یک لحظه منزل را ترک نمی کرد. و من چقدر در آن زمان احساس کردم خوشبخت ترین زن دنیا هستم. زیرا بر خلاف همسر آن مرد که با آه و نفرین بمن گفته بود آنقدر به همسرم بی اعتمادم که حتی با پای شکسته نمی توانم تنهایش بگذارم من آنقدر تمام وجودم از عشق و اعتماد به این مرد لبریز بود که طاقت نمی آوردم حتی زمانی که تمام بدنش فلج شده او را با بهترین پرستارها تنها بگذارم که نکند خدای ناکرده در نبودن من از گل به او نازک تر بگویند و با اخم به چهره اش نگاه کنند.
برای اینکه فضای حزن آلود بوجود آمده را عوض کنم می گویم حاج خانم پس زمانی که در اولین دیدار حاج اقا اسم من را عوض کرد و به من گفت من خواب دیدم اسم تو کوثر است نزدیک بود چشم های من را از جا در بیاورید اما به روی خودتان نیاوردید. با یادآوری این خاطره حاج خانم نمازی که ایندبار از فرط خوشحالی چشم هایش برق می زد می گوید دخترم من بعد بدنیا آوردن ۹ فرزند همچنان نور چشمی همسرم بودم. ما زندگی مان را از صفر شروع کردیم. در یک اتاق کوچک. اما عشقی که به یکدیگر می دادیم آنچنان قدرتی به هر دوی ما داد برای سرو سامان بخشیدن به زندگی مان که خیلی ها حسرت زندگی ما را می خوردند.
می گویم پس راست گفته اند پشت سر هر مرد موفق، زنی همراه و همدل وجود دارد. حاج خانم می خندد و می گوید چرا نمی گویی پشت سر هر زن موفق یک مرد عاشق وجود دارد که مثل کوه پشتش است. با لحنی شوخ می گویم حاج خانم توی این دوره زمانه مرد باوفا مگر پیدا می شود.
همین لحظه صدای زنگ تلفن شنیده می شود و حاج خانم سراغ گوشی می رود. در این فرصت برای صدمین بار در طول این سالها به لوسترهای خاص این خانه نگاه می کنم که هیچوقت از دیدن شان سیر نمی شوم. فراموش کردم بگویم حاج اقای نمازی سالیان طولانی مسئول بخش روشنایی حرم بوده است.
حاج خانم که مکالمه اش تمام شده می گوید پسرم تماس گرفت تا روز مادر را تبریک بگوید. با خجالت می گویم ببخشید من آنقدر از دیدن شما ذوق زده بودم که مناسبت امروز را کال از یاد برده بودم. راستی حاج خانم می شود برایم از مناسبت روز زن در آن سالها بگویید. خیلی دلم می خواهد بدانم مردی این چنین عاشق چگونه عشقش را نسبت به همسرش نشان می داده است.
حاج خانم می گوید دخترم با ارزش ترین هدیه ای که یک مرد می تواند به همسرش بدهد این است که به آن زن ثابت کند قلبش فقط جایگاه اوست. من آن زمان تقریبا به ظرافت شما و در همین قد و قامت بودم، اما این اطمینان به وفاداری همسرم چنان قدرتی بمن داده بود که می توانستم به تنهایی یک کوه را جا به جا کنم. من در طول این سالها با آدمها و انواع مختلف زندگی ها روبه رو شده ام. چه زنها و مردهای موفقی را دیده ام که پس از ازدواج به آدم دیگری تبدیل شده اند. همانطور که معتقدم عشق و اعتماد می تواند انسان را به عرش خداوند برساند بیشتر از آن ایمان دارم بی اعتمادی و نبودن عشق و وفا در زندگی می تواند زندگی ها را به نابودی بکشاند.
می گویم پس قبول دارید که اینروزها کمبود آن عشق های ناب قدیمی خیلی احساس می شود. به نظر شما علت چیست. حاج خانم نمازی می گوید دخترم حاج اقا یک انسان واقعی بود، نه فقط در کلمه و ادعا و تظاهر مانند بسیاری از آدم های این دوره و زمانه که هردوی مان به وفور می بینیم . تمامی جنبه هایی که انسانیت یک آدم را در این دنیا اثبات می کند در روح و جسم همسرمن وجود داشت. و مهمترین راز خوشبختی ه طوالنیه ما صداقت ایشان بود که حتی برای یکبار خالف انرا ندیدم. حاج آقا برای زندگی زناشویی ارزش و احترام خاصی قایل می شد که نشان ازایمان واقعی اش داشت. در خلوت مان چه بسیار زمان هایی که مقابل من اشک ریخت و ابراز تاسف کرد بابت تمامی خوبی های من، که نتوانسته حتی بخش کوچکی از ان را جبران کند، در حالیکه این موضوع از نگاه من به شکل دیگری بود. این من بودم که خودم را مدیون تمام مهربانی ها و زحمات حاج اقا می دیدم.
حاج خانم زن با تجربه ای است. خودش به خوبی احساس می کند چه زمانی باید فضا عوض شود و به قول خودش نفسی تازه کنیم. می گوید چرا چیزی نمی خوری، مجبورم خودم برایت میوه پوست بگیرم. مانعش می شوم. حاج خانم نمی خواهم رشته ی کالم از دست تان خارج شود…همانطور که من مشغول پوست کندن میوه برای هر دوی مان می شوم می گوید این لوستر را می بینی؟ این اولین هدیه ی مادی است که حاج اقا به مناسبت روز زن به من هدیه داد. یک روز که من از کشیک حرم به منزل رفتم در کمال تعجب دیدم کفش های حاج آقا جلوی در است. با نگرانی خودم را داخل خانه انداختم و با دیدن ایشان پرسیدم چه اتفاقی افتاده که این موقع روز به منزل مراجعه کرده اید. که حاج اقا با چشمانی اشک آلود مقابل من زانو زد و گفت می خواهم یک خواهشی از شما داشته باشم و از شما می خواهم ان را قبول کنید. دقیقا با همین کلمات. گفتم حاج اقا این چه حرفی است که می زنید مگر بین من و شما این مسایل مطرح است. تا اینکه حاج آقای نمازی در این لحظه پارچه ای را از روی شیء بسیار بزرگی که در گوشه ی اتاق بود و من از شدت نگرانی تا آن لحظه متوجه آن نشده بودم کنار زد و گفت خواهش میکنم این را از من قبول کنید. کارهای حاج اقا برای حرم امام رضا را قبلا دیده بودم و می دانستم برای درست کردن لوستری این چنین با ارزش چقدر زحمت کشیده و زمان زیادی برای ساختن آن صرف کرده است. یک نگاه کافی بود تا در تک تک قطعات کوچک و بزرگ آن لوستر، عشق و عالقه ی نهفته ی همسرم را ببینم. من هیچوقت حاج آقا را از نظر مالی تحت فشار نگذاشته بودم، بسیاری از اوقات که شرایط مالی مان خوب نبود طوری مخارج خانه را مدیریت می کردم که حاج اقا اصال متوجه ی این موضوع نمیشد. می دانستم این موضوع جز سرشکستگی ایشان در مقابل زن و فرزند نتیجه ی دیگری ندارد.
من و حاج خانم هنوز حرف های زیادی باهم داریم. اما او از من می خواهد کمک کنم سفره را بیاندازم و ناهار بخوریم. می گوید ایندفعه نمی گذارم تا شب از اینجا بروی. قول می دهم بمانم و از این به بعد بیشتر به او سر بزنم. انرژی مثبت این خانه حال م را خوب میکند. علت آنرا می دانم. عشق، وفاداری،یکرنگی، اعتماد و تعهد در تک تک تارو پود اجسام این خانه نفوذ کرده و این اتفاق در زمانه ای این چنین صد رنگ غنیمت است.
از پله ها پایین می آیم و هنوز اخرین نقل قول حاج خانم از حاج اقا را در ذهنم مرور میکنم…. حاج خانم در این دنیای فانی فقط عشق و محبت است که بداد من و تو می رسد. عشق و اعتمادی که ما در روزگار جوانی بهم دادیم الان که من روی تخت افتاده ام و حتی قادر نیستم لقمه ای غذا بخورم ناجی این روزهای من شده است که تو مثل پروانه دور من می چرخی.
حاج خانم و خانه ی نورانی اش را ترک میکنم. همانطور که در انتظار رسیدن تاکسی، اطراف کوچه ی تاریک را نگاه میکنم چشمم به پنجره ی منزل حاج خانم می افتد. غرق روشنایی است در دل تاریکی.