شرقنگار- روز مورد علاقه من در زمستان، چهارشنبه سوری است. با دوستان و آشنایان و جمعی از فامیل دورهم جمع شویم و در هوای سرد حیاط خانه مان، آش رشته پرکشک و پیازداغ مادرم را بخوریم. بعدش هم مراسم قاشقزنی دور آتش برگزار میکنیم. فیلم میگیریم و عکسهایش را چاپ میکنیم، روز قشنگی میشود.. بعضی دوستانی که قرار است بیایند را از مدتها قبل ندیدهام. خدارو شکر که چهارشنبه سوری هرسال دورهم جمع میشویم اما ته دلم دوست دارم سرشب تو کوچه با جوانهای دیگر، ترقههای پر سروصدا روشن کنم و صدای جانانه انفجارش هیجانم زدهام کند.
بعضی ترقهها شبیه بمب منفجر میشوند؛ صدای مهیبی دارند و تشعشعاتش باعث میشود گوش آدم سوت بکشد. پنجره خانههای اطراف میلرزد، دزدگیرها به صدا درمیآیند و صدای خنده جوانها شور آن شب را چند برابر میکند. اینها را تا تجربه نکنی درک نمیکنی که چقدر هیجانانگیز است و چقدر حال آدم را جا میآورد.
چندسال پیش در یکی از کوچههای اطراف خانهمان که نسبتا خلوت بود، بچههای محل جمع شدند و یک مبل کهنه را آتش زدند، برای مدتی شعلههای آتش تا خود آسمان میرفت؛ عجب صحنه زیبایی بود. یادم میآید آن روز تکهای از آتش به سمت من پرتاب شد و بند اول از انگشت کوچکم سوخت. همین بس بود تا از چهارشنبه سوری آن سال خوشم نیاید. مادرم تا یک هفته تاولش را ضدعفونی میکرد و خودش را سرزنش میکرد که چرا اجازه دادم نوجوانم سمت آتش برود، آن هم چند کوچه آنطرفتر… اگر آتش به چشمش اصابت میکرد چه؟ اگر خدای نکرده تکه بزرگتری از آتش به سویش پرتاب میشد چه میشد؟
از همان سالها بنای چهارشنبه سوری را بر دورهمی در خانه خودمان نهاد؛ مادر است دیگر، جانش به نفسهای فرزندانش بسته است.
جایی نه خیلی دور، هرشب چهارشنبه سوری است! هر روز انفجار و هر لحظه بمبباران میشود. معلوم نیست کدام کوچه! چون مخروبههای خانهها دیگر ردی از مسیرهای عبوری برجای نگذاشتهاند. انفجار هیجانزده شان نمیکند. از آتشها و ترقههای غولآسا فیلم نمیگیرند. ماههاست که به جرم دوست داشتن و ماندن در شهر زادگاهشان، از زمین و آسمان به آنها حمله میشود. هروز گوشهایشان از صدای انفجار سوت میکشد. مهمانی نمیروند، اصلا نمیدانند فامیلهایشان مردهاند یا زنده، وسایل پختن آش زیر آوار مانده.
مادرها فرزندانشان را به خاک و خدا سپردهاند و دیگر نگران نیستند. دیگر فقط با چشم دل میتوانند فرزندانشان را ببیند و احوالشان را از خدا بپرسند. هر روز برایشان هزار ساعت است و طی هر ساعت، تولد تا شهادت جگر گوشهشان مانند فیلمی بسیار کوتاه از نظرشان میگذرد. روز شماری میکنند تا موشک بعدی درست در قلب خودشان فرود بیاید و هرچه زودتر بروند و جایی دیگر پاره تنشان را به آغوش بکشند.
باز هم خوشا به احوال مادرانی که فرزند از دست دادهاند؛ طفل معصوم پرپر شده و حالا زیر خاک است. چند تپه آوار آنطرفتر، کودکی که تا چندماه پیش با یک قطره اشک آرزوهایش را برآورده میساخت و مادرش مثل پروانه گرد او میچرخید، از زیر آوار جان سالم به در آورده است و اکنون نمیداند چرا همه شهر پر از خاک است؟ چرا مادر نمیآید با گوشه روسری اشکهایش را پاک کند؟ غذای گرمش کجاست؟ او آنقدر در مخروبهها دنبال عروسکهایش میگردد و از خاک و خونهای جاری سراغ مادرش را میگیرد تا ماشینی عجیب بیاید و ببرتش به جایی پر از کوچکها و بزرگهای گریان دیگر.. جایی که همه مادرها و فرزندان همدیگر را از دست دادهاند و اصلا از زنده ماندنشان خوشحال نیستند.
پدرها مثل کوه محکم هستند؛ آنها قهرمانان ازلی و ابدی فرزندانشانند. پدرها قویترین مردان سرتاسر جهانند. آنها هرکاری میکنند تا خانوادهشان شب آرام بخوابند و روز را غرق خوشبختی سپری کنند. پدری که کودکش را زنده از آوار بیرحمانه بیرون کشیده اما اکنون نمیداند برای زنده بودنش شاد باشد یا به خاطر زخمهای کودکش برود پشت بیمارستان و دستهایش را آنقدر به هم فشار دهد تا اختیار از کف برود و اشکها جاری شود. پدر است دیگر، هست و نیستش را میدهد تا کم و کسری در زندگی سر و همسر احساس نشود؛ اکنون که همسر، جان شیرینش را به ظلم نامردان باخته، خانه گرم و زندگی امن و خنده و تفریح و شادی همگی هیچ و پوچ شدهاند و از همه چیز تنها یک کودک زخمی در این دنیا دارد باید چکار کند؟ خودش را جمع و جور کند؟ محکم باشد؟ بازهم فکر فردا کند؟
آنجا هر روز، سوری است. هر شنبهای که باشد، مراسم سوری با کمی تفاوت اجرا میشود. جای شادی، غم و جای سرزندگی، ترس از مرگ عزیزان و جانباختن زیر آوار مرسوم است. این مراسم انگار پایانی ندارد، کسی چه میداند شاید آخرین قطرههای خون پاک مردم شهر، اختتامیهاش شود. شاید هم این خونها راضیشان نکند و بساط قتل و کشتار به شهرهای دیگر بکشد. من یک جوان هستم. کودکیام را به آسودگی و نوجوانی را در پناه خانوادهام سیر کردم. خانهام گرم و اتاقم آرام است. تاکنون جنگ را در ترقههای بمب گونه چهارشنبه سوریها و کلکل بچههای این محل و آن محل میدیدم اما امروز به وحشت دلهای بیگناه کوچکها و بزرگهای شهری بسیار زیبا میاندیشم…